از همان روز اول، از همان «نبرد آخر» میگفت فقط 10 تا. کاریش نمیشد کرد، دوست داشت فقط 10تا فیلم بسازد. ساخت و ساخت و ساخت و امروز دهمین روی پرده است.
بسون تمام شده. این حداقل چیزی است که ما از امروز لوک بسون میدانیم؛ فیلمساز بزرگی که استانداردهای سینمای تجاری فرانسه را بهشدت تغییر داد و با فیلمهای مبتکرانهاش یک تنه جلوی ارتش هالیوود ایستاد و پسشان زد. حرف آخرش تا امروز بدون تغییر مانده، فردا را خودش خواهد ساخت و شاید یازدهای هم در میان باشد.
اما این حرف و این پایان از بسون خیلی غریب میزند؛ کارگردانی که با زیرکی تمام، همه آن کلیشههای هالیوودی و آن صحنههای نقدرآور و تکراری را توی مغزمان فرو کرد و از «لئون»، «نیکتیا»، «آبی بزرگ»، «نبرد آخر» و... برایمان فیلمهای بزرگی ساخت و 2 دستمان را روی هوا میخکوب کرد. سلطان مسلم کلیشهها و پیانیست پرشیطنت والسهای کهنه، حالا اینقدر ناگهانی، اینقدر ساختارشکن خداحافظی کند؟ نه، باورمان نمیشود!
اولین فیلم بسون به اندازه کافی استعداد شگفت خالقش را فریاد میزد. «نبرد آخر»؛ فیلم سیاه و سفیدی که با وجود نبود رنگ، صدا هم نداشت و سه تا بازیگر که یکی از آنها در تمام فیلم فقط دستش را میدیدیم! این همه محدودیت و این همه حذف، برای فیلمسازی که اولین فیلمش را آن هم در 24 سالگی قرار است هوا کند، بیش از حد کلهشقانه و شاید احمقانه به نظر میرسید!
اما باید فیلم را دیده باشید تا در نبوغ کارگردانش حتی به اندازه یک فریم شک نکنید. داستان غریب فیلم که جهانی 3نفره را بعد از یک تهاجم سراسری هستهای دنبال میکرد و همچنین فیلمبرداری بینقص کار که از تضاد (کنتراست) سیاه و سفید، بهترین استفاده را کرده بود و مناظری را تصویر میکرد که فقط میتوانست سیاه و سفید باشد و همچنین ظهور یک بازیگر غولپیکر و نخراشیده، با قیافهای سیمانی به نام ژان رنو (که حالا میشناسیدش، قطعا) و جدای از همه اینها، جسارت عجیب کارگردان در تصویر کردن قصهای صامت آن هم در دهه 80 باعث شد که بسون خیلی سریع به عنوان امید اول سینمای فرانسه شناخته شود و اسم و رسمی به دست بیاورد.
با سر و صدایی که «نبرد آخر» به راه انداخت، بسون خیلی راحت توانست با حضور ایزابلآجانی و کریستوفر لمبرت که جزو بازیگرهای رده A فرانسه محسوب میشوند، «مترو» را بسازد. بعد از نمایش فیلم همه متوجه شدند که چه رودستی از سوگلی سینمای فرانسه خوردهاند.
فیلمی بسیار خوشساخت، با مایههای تجاری که بیشتر از کنکاش در جنبههای به اصطلاح هنری، خلق هیجان و فتح گیشه برایش مهم بود. خیلیها این گردش عجیب و غریب بسون را یک اتفاق قلمداد کردند اما سیر کارهای بعدی او نشان داد که نبرد آخر یک اتفاق بوده است.
آن کودکی تمام آبی
سال 88 یکی از شخصیترین و خوشساختترین کارهای بسون برای اولینبار به جشنواره کن عرضه شد. «آبی بزرگ» که درحقیقت بازتابی بود، از آنچه که لوکبسون در نوجوانی از سر گذرانده بود. پدر بسون مربی غواصی بود و لوک کوچک تمام دوران بچگیاش را در کنار دریا و نیلی آب گذرانده بود.
خودش هم میخواست غواص بشود اما حادثهای که نزدیک بود بیناییاش را بگیرد، او را از این کار منصرف کرد و به سمت سینما کشاند. اما این ماجراجویی دست از سرش برنداشت و نهایتا در آبی بزرگ بیرون زد، حرفهایترین فیلم بسون تا آن زمان که کلکلهای 2 غواص را تصویر میکرد که تا حد مرگ نفسشان را حبس میکردند.
توفیق این فیلم، نشان داد که بسون با هوشمندی هرچه تمامتر میتواند جنگ بین صنعت و هنر را در سینما به نفع جذابیت تمام کند و همانقدر که به ارزشهای هنری پایبند است، گیشه را هم میلرزاند. پس از «آبی بزرگ»، بسون در فیلمی عظیم (البته در ژانر مستند) دوباره عشقش به دریا را روی پرده ریخت او با «آتلانتیس» نشان داد که حتی فیلمهای مستند را هم بلد است و میتواند بسیار جذاب از آب دربیاورد.
جایی که قله بود
اما بدون شک، نقطه تثبیت پدیده بسون فیلم «نیکیتا» بود؛ فیلمی خشن، بدیع و نوآور، که طبق معمول جذابیت حرف اول و آخرش را میزد. داستان دختر شق و رق سادهای که به کمک یک مامور امنیتی در قالب یک آدمکش حرفهای فرو میرود، آنقدر جذاب بود که خیلی زود اسم نیکیتا مثل لولیتا، وارد فرهنگ عامه شد و غیر از معنی اصلی آن، معنایی استعاری هم پیدا کرد.
کارگردانی بدون نقص بسون که در خیلی از جاها خودش را به رخ میکشید و همچنین ضربآهنگ نفسگیر و بینقص آن، باعث شد نیکیتا به عنوان یکی از نمونهایترین آثار دهه 90 شناخته شود؛ دهه خشونت، سرگرمی و قصه. بسون حالا دیگر مشهور بعد از نیکیتا، به «لئون» رسید؛ فیلمی که بدون شک قله بلند کارهای اوست و با اختلاف قابل ملاحظهای بهترین آنها.
فضای تراژیک، موقعیت بکر، کارگردانی سیال و بازیهای بدون نقص، «لئون» را هم در گیشه موفق کرد و هم قلب منتقدان را فتح کرد. عشق یک آدمکش مزدور به یک دختر 13-12ساله و عادتها، تکیهکلامها و زندگیشان هیچوقت به این زیبایی و کمال جان نگرفته بود. به هر حال، بسون در «لئون» به اوجی رسید که هنوز نتوانسته حتی به کوهپایههایش برسد.
بزرگفیلمهای کوچک
بسون «عنصر پنجم» و «ژاندارک» را در راستای اینکه هر فیلم باید بزرگتر از فیلم قبلی باشد، ساخت؛ فیلمهایی که پر از بازیگرهای هالیوودی بودند و فقط این جذابیت بود که توی فریمهایش ویراژ میداد. «عنصر پنجم» که فیلمی تخیلی با محوریت بازی بوریس ویلیس و میلایوویچ بود، با اینکه یک فیلم اروپایی به حساب میآمد، هیچ کم کسری نسبت به پسرعموهای آمریکاییاش نداشت. اما نکته غمانگیز این بود که هیچ برتری خاصی هم نسبت به آنها نداشت.
«ژاندارک» هم بزرگتر شد و با حضور ستارههایی مثل جان مالکوویچ، فیدا ناوی، داستین هافمن و ونسان کسل، نشان داد که فقط اراده بسون برای جذب ستارهها کافی است. اما این فیلم حتی از «عنصر پنجم» هم پایش را عقبتر گذاشت و به فیلمی بیبو و بیمزه تبدیل شد که قرار بود حماسهسازی کند. بدشانسی بسون شاید در این بود که کارگردانهای زیادی از درایر تا آبل گانس و برسون، «ژاندارک» ساخته بودند و نسخه بسون انگشت کوچکشان هم نمیشد.
اسپیلبرگ فرانسه، در سال 2000 با تاسیس یک شرکت سینمایی تعداد زیادی فیلم تهیه کرد که آثار اکشن درصد قابل توجهی از آنها را تشکیل میدادند. او همچنین فیلمنامههای بسیاری نوشت که به مقدار کافی به آنها آب میبست و حتی بعضی از آنها را یک هفتهای نوشته بود.
این اعتماد به نفس تا حدی احمقانه بسون، باعث شد که آرام آرام از کانون خبر محو شود؛ طوری که حتی این 2 فیلم آخریاش یعنی «آنجل ـ A» و «آرتور و مینی مویها» (که بر خلاف کارهای دیگرش یک انیمیشن است)، باعث نشده که به اوج برگردد؛ هر چند که خودش دوست داشت مثل اریک کانتونا (هموطن فوتبالیستش) در اوج، سینما را کنار بگذارد اما ظاهرا این، آن اوج جادویی نیست.
کسی که میگفت، حالا چند تا تیر بیشتر برایش نمانده پس آنها را باید خوب شلیک کند، به نظر میرسد، آخرین تیرش را به قلبمان نزده است. او توبهاش را خواهد شکست و یازدهمی را هم میسازد، شک نکنید!
درباره لئون گنگستر شیرخوار
آدمکش حرفهایای که خوردنی مورد علاقهاش شیر است و تنها عشقش در زندگی یک گلدان گیاه Aglaonema است (لئون: این گیاه بهترین دوستمه، همیشه خوشحاله، بدون هیچ سؤالی، مثل خودمه، میفهمی؟ بدون ریشه)، پلیس فاسدی که هم به هروئین معتاد است و هم به بتهوون (استنسفیلد: این لحظههای کوتاه قبل از توفان را دوست دارم، من را یاد بتهوون میاندازد) و دختر 12سالهای که گرمای معدهاش را با گرمای عشق اشتباه میگیرد و میخواهد cleaner بشود تا انتقام برادر 4سالهاش را بگیرد (ماتیلدا: بانی و کلاید تنها کار نمیکردند، تلما و لوئیز تنها کار نمیکردند و آنها بهترین بودند).
اینها، سه تا شخصیت اصلی قصه فیلم لئون هستند؛ قصهای که خیلی آشنا و تکراری است. مثلا به جای پلیس فاسد، بگذارید کلانتر فاسد و به جای خلافکار دوستداشتنی بگذارید کابوی دوستداشتنی، چند تا فیلم وسترن اینجوری دیدهاید؟ پس چرا با وجود این موقعیت تکراری، اینقدر این فیلم و شخصیتهایش را دوست داریم؟ (نه فقط ما، که در همه دنیا، لئون کلی طرفدار دارد و مثلا با امتیاز5/8، چهلمین فیلم محبوب تاریخ سینما در بین کاربران سایت Imdb است.) حالا یک بار دیگر به شخصیتهای بالا نگاهی بیندازید؛ فکر میکنید مثلا میشد در فیلمی در سالهای قبل از دهه90، این شخصیتها را اینقدر راحت باور کرد؟
این شخصیتها برای آن زمان، خیلی غیر واقعی و خندهدار به نظر نمیرسیدند؟ ولی ما از دیدن پلیس فاسدی که بتهوون گوش میدهد، اصلا تعجب نمیکنیم چون دنیای دور و برمان خر تو خرتر از این حرفها شده است و جمعشدن چیزهای بیربط و باربط در یک نفر، برایمان اصلا غیرمنتظره نیست.
مهمترین دلیلی که لئون را به یکی از بهترین فیلمهای دهه90 (دوران اوجگیری خشونتها و از بین رفتن بیشتر معصومیتها) تبدیل کرد، همین حال و هوای آن روزهاست که لوک بسون به بهترین شکل در شخصیتها، دیالوگها و همه اجزای فیلم تزریق کرده است و این فیلم را هنوز زنده نگه داشته است:
(ماتیلدا: زندگی همیشه اینقدر سخت است یا فقط وقتی که بچهای؟
لئون: همیشه همینطوره.)
اینطوری نه، لوک!
لوک بسون آدم عجیبی است؛ از سر و شکل ظاهری و سرگذشت زندگیاش بگیرید تا نگاهش به موضوعاتی از قبیل معجزه و ماوراءالطبیعه. روایت غریب بسون از ماجرای زندگی و بعثت و مبارزات قدیسهای چون «ژاندارک» (پیامبر: داستان ژاندارک – 1999)، واقعا در میان فیلمهای مشابه آن در تاریخ سینما، بیسابقه است.
این بار هم بسون فیلمی ساخته که سالهاست فیلمهای مشابهی با این موضوع ساخته میشوند. یکی از معروفترینهایشان، «چه زندگی شگفتانگیزی» (1946)، اثر فرانک کاپراست. این نهمین فیلم لوک بسون است که بعد از 5سال – که فقط در کار نوشتن و تهیهکنندگی بود – دوباره رفته سراغ کارگردانی و در سال 2005 چه فیلمی هم ساخته؛ یک کمدی – رمانتیک سیاه و سفید! ایده اصلی فیلم، عیناً همان ایده «چه زندگی شگفتانگیزی» فرانک کاپراست؛ یک آس و پاس از همه جا رانده و درمانده قصد دارد با پریدن در رودخانه خودکشی کند و همزمان، زنی – که فرشته نگهبان اوست – هم همین کار را میکند و...
اما فیلم بسون، باز هم یک فیلم متفاوت است پر از ایدههای فرعی جسورانه که آدم باورش نمیشود که با چه اعتماد به نفسی بهشان پرداخته شده است. فقط کافی است همین 2 فیلم کاپرا و بسون را با هم مقایسه کنید تا میزان جسارت و تفاوت نگاه فیلمساز فرانسوی دستتان بیاید.
بسون نوشتن فیلمنامه را از 10 سال پیش شروع کرده بوده که نهایتا در پاییز 2005 فیلم تمام شد و در فرانسه و کشورهای دیگر اکران شد. اما اکرانش در آمریکا به صورت محدود، از همین 3-2 هفته پیش شروع شده و قرار است در یکی دو جشنواره محلی فیلم هم شرکت داده شود.
یکی از جذابیتهای اساسی فیلم، دیالوگهای عموما ظریفی است که با طنازی و دقت خیلی زیاد نوشته شدهاند و دو تا ارجاع خیلی دلچسب هم بینشان شنیده میشود: «پیشنهادی بهاش میدم که نتونه ردش کنه» (از فیلم پدر خوانده) و «هی نگو باشه، باشه؟ / باشه!» (از فیلم لئون). یک چیز دیگر که مخاطبین را حسابی سرحال آورده، انتخاب بازیگران فیلم است.
فیلم از این نظر، یکی از بهترین کستینگهای سالهای اخیر را دارد. زوج «جامول دوبوز» (همان پادوی بینوای فیلم «امیلی» که پارسال جایزه بهترین بازیگر کن را برد) و «ریو راسموسن» (که در سال 2004 برای فیلم کوتاهش نامزد نخل طلا بوده)، واقعا درخشانند؛ تفاوت قدشان بار کمیک لازم را فراهم کرده و لحن و نگاه و حرکت سر و دستشان همانی است که باید باشد.
لوک بسون علاوه بر فیلمسازی، کتاب هم نوشته است. بسون یک سهگانه دارد با محوریت شخصیتی به نام آرتور؛ یک پسربچه 10 ساله پر شر و شور و خیالپرداز که پدربزرگ ماجراجویی دارد که پای او را به دنیای عجیب و غریب آدمکوچولوهای زیر زمینی باز میکند.
عنوان کتابها «آرتور و مینیمویها»، «آرتور و شهر ممنوعه» و «آرتور و انتقام مالتازارد» است. اولی به فیلم «آرتور و نامرئیها» (2006) تبدیل شده و دو تای دیگر هم در مرحله پیشتولید هستند. «آرتور و نامرئیها»، یک فانتزی خانوادگی تروتمیز است که با تکنیک انیمیشن CGI ساخته شده و مثل همه داستان «پریان»های این شکلی، وامدار «ارباب حلقهها»ی تالکین است.
بسیاری از موقعیتها، شخصیتها و داستانها، یک جورهایی برگردان ارباب حلقهها، برای کودکان است و البته ایدهپردازیهای دیدنی و ارجاعات بامزهاش احتمالا برای بقیه هم جذاب خواهد بود. صحنهای از فیلم بیننده را به سکانس رقص در کافه «پالپفیکشن» (تارانتینو ـ 1995) ارجاع میدهد و ارجاعات ریز دیگری هم به فیلمهای «فارگو» (کوئنها)، «مریخ حمله میکند» (برتون) و حتی «شرک1» و «شرک 2» در فیلم وجود دارد. گرچه ستارههایی مثل «مدونا» و «رابرتدنیرو» و «هاروی کایتل»، دیالوگهای شخصیتهای کارتونی را گفتهاند اما این باعث نشده که مخاطبان استقبال چندانی از فیلم بکنند. البته خود فیلم هم ویژگی متفاوتی ندارد و فقط یک روایت جمع و جور و منسجم از تعدادی ماجراهای فانتزی است.
آرتور و نامرئیها، دهمین فیلم بسون است و شاید آخرین فیلم لوک بسون کارگردان باشد. بسون از سالها قبل اعلام کرده بود که وقتی دهمین فیلمش را بسازد، خودش را بازنشسته میکند و دیگر روی صندلی کارگردانی نخواهد نشست و به کارهای دیگری در سینما خواهد پرداخت؛ مثل همین چند سال اخیر که کمکار شده بود اما همچنان بهعنوان نویسنده و مدیر تولید و تهیهکننده در عالم سینما حاضر بود و هست.
این را مجددا هم اعلام کرده و گفته که آرتور و نامرئیها، آخرین فیلمی است که متعلق به اوست؛ البته احتمالا. چون همین الان دنبالههای دوم و سوم این فیلم در مرحله پیشتولید هستند و نام لوک بسون، غیر از تهیهکنندگی و نویسندگی، بهعنوان کارگردان کار هم مطرح است. ولی واقعا کی فکرش را میکند فیلم خداحافظی کارگردان «نیکیتا»، «لئون»، «آبی بزرگ» و «عنصر پنجم»، یک فانتزی کودکانه و هپیاند مثل آرتور و نامرئیها باشد؟
احمد فرهنگنیا- محمد جباری -سعید جعفریان